کد خبر: ۳۱۵۸
۱۱ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

عروسی 25 نفره؛ جشن سادگی

وقتی مادر عروس و داماد همدیگر را می‌بینند فوری هم را می‌شناسند. آن‌ها دوستان دوره کودکیِ هم بوده‌اند و هر دو در روستای بقمچ در اطراف چناران همسایه بوده‌اند و اقوام همدیگر را خوب می‌شناختند. مهدی بقایی می‌گوید :کل خواستگاری ما به خاطره تعریف کردن مرحوم مادرزهره و مادرم گذشت. نکته جالب خواستگاری ما این بود که شب‌ها با هم در مجلس خواستگاری از هر دری حرف می‌زدیم و روزها در دانشگاه در واحد بسیج کاملا جدی در جلسات حاضر می‌شدیم.

دو نفر آدم جدی در بسیج دانشجویی مدام با هم به مشکل بر می‌خوردند و بحث پشت بحث بینشان پیش می‌آمد. وقتی خبر خواستگاری مهدی از زهره در بین دانشجوها پیچید همه انگشت به دهن مانده بودند. بعضی‌ها به طعنه به آن‌ها می‌گفتند مگر عقلتان کم شده است که با این همه اختلاف قصد ازدواج با هم را دارید. آن دو در بین همین بگو مگوها همدیگر را شناختند و فهمیدند اتفاقا به درد هم می‌خورند.
این زوج بدون بریز و بپاش و خرج اضافه، سر زندگی‌شان رفتند و آن‌قدر به این ساده زیستی ایمان دارند که حالا وقتی از زهره جوانمرد می‌پرسم پشیمان نیست که مانند خیلی از عروس‌ها، مجلس مجلل و پر هزینه ‌ای نداشته است، با‌اطمینان می‌گوید اگر چندبار دیگر به عقب برگردد ، باز هم به همین شیوه زندگی‌اش را شروع خواهد کرد.

زندگی زهره جوانمرد و مهدی بقایی با عشق ادامه دارد و حالا محمد طاهای چهارساله شیرینی زندگی‌شان را دوچندان کرده است. شاهد این خوشبختی نگاه‌های پرمهری است که بینشان ردوبدل می‌شود. این زوج ساکن محله سعدآباد هستند و در خیابان عطار ساکن‌اند.

 

خواستگاری در اردوی دانشجویی

از پله‌های آپارتمان قدیمی‌ساز در خیابان عطار بالا می‌روم. در طبقه دوم این ساختمان زهره خانم و محمدطاها پسرش انتظارم را می‌کشند. مهدی بقایی هم بعد از چند دقیقه به جمعمان ملحق می‌شود. از شربت خیار و سکنجبینی که زهره خانم جلویم می‌گذارد، معلوم است این خانم کارمند در هنر خانه‌داری هم کم ندارد.

مهدی بقایی متولد فروردین1360است. فقط هفت‌ماه با زهره اختلاف سنی دارد. او با همسرش در تشکل دانشجویی آشنا می‌شود. آن‌ها چندباری بر سر مسائل مختلف تشکل، بحثشان شده بود. مهدی آقا می‌گوید: زهره، قائم مقام بسیج خواهران دانشگاه علمی‌کاربردی حوزه امام حسن مجتبی(ع)بود و من مسئول تشکل. هر دوی ما مقطع کارشناسی‌مان ناپیوسته بود. در مقطع فوق‌دیپلم دانش‌آموخته شده بودیم و هر کدام جایی مشغول کار بودیم. 

دوباره کنکور شرکت کردیم و در یک دانشگاه برای مقطع لیسانس قبول شدیم. تا اینجای ماجرا که هم را نمی‌شناختیم. ولی وقتی زهره را در بسیج دیدم متوجه شدم چقدر جدی و باوقار است. دوسه بار باید تصمیماتی برای دانشجوها می‌گرفتم که او هم باید نظر می‌داد. به دلایل مختلف بدون مشورت تصمیم نهایی را می‌گرفتم. همین موضوع باعث عصبانیت زهره می‌شد. آن‌قدر یک‌بار بحثمان جدی شد که همه خبردار شدند. وقتی از همسرم خواستگاری کردم اطرافیان می‌گفتند مگر شما دیوانه‌‎ای که با این اختلاف فکری می‌خواهید با هم ازدواج کنید.(بلند بلند می‌خندد.)

آنطور که مهدی می‌گوید عاشق جذبه و جدیت زهره شده است. ماجرای خواستگاری‌اش از زهره هم شنیدنی است:«در اردوی طرح ولایت که در سال1390 برگزار شد 10روز با هم در ارتباط بودیم. دانشجویان بسیجی دانشگاه علمی‌کاربردی را برای دوره‌های عقیدتی و سیاسی به دانشگاه فردوسی برده بودیم. 

شب‌ها در خوابگاه، دوستانم دوره‌ام می‌کردند که چرا ازدواج نمی‌کنم

همه این 10روز آقایان در خوابگاه جداگانه‌ای بودند ولی بالأخره با همسرم چون قائم‌مقام بخش خواهران بود رودررو می‌شدیم. شب‌ها در خوابگاه، دوستانم دوره‌ام می‌کردند که چرا ازدواج نمی‌کنم. سنم بالا رفته و حتی زهره را پیشنهاد می‎‌دادند. من هم از قبل رفتارهایش را دیده بودم و انگار دنبال موقعیت بودم که با صحبت‌های دوستانم حاصل شد. 

باجناق کنونی‌ام، مهدی یاوری، آن موقع روحانی‌ای بود که به دانشجوها مشاوره می‌داد. در همان اردو با خودرو پشتیبانی به سازمان بسیج دانشجویی رفتم که یاوری آنجا مشغول به کار بود. موضوع خواستگاری را مطرح کردم و شماره منزل زهره را از یاوری گرفتم. فوری به مادرم زنگ زدم و شماره را دادم.»

زهره اینجای ماجرا بحث را به دست می‌گیرد: «مادرم تماس گرفت و گفت مادر آقای بقایی تماس گرفته است و برای خواستگاری وقت می‌خواهد. ماه رمضان نزدیک است عجله دارند. با تعجب پرسیدم کدام بقایی و گفت همان همکلاسی‌ات که الان با شما در اردو است. آن شب بنا بود دانشجوها را به حرم ببریم از خجالت سوار خودرویی که مهدی در آن بود نشدم.»

 

آشنا از آب درآمدیم

اردو که تمام می‌شود مادر مهدی به خواستگاری زهره می‌رود. وقتی مادر عروس و داماد هم را می‌بینند فوری همدیگر را می‌شناسند. آن‌ها دوستان دوره کودکیِ هم بوده‌اند و هر دو در روستای بقمچ در اطراف چناران همسایه بوده‌اند و اقوام همدیگر را خوب می‌شناختند. مهدی بقایی با لبخند می‌گوید :کل خواستگاری ما به خاطره تعریف کردن مرحوم مادرزهره و مادرم گذشت. 

نکته جالب خواستگاری ما این بود که شب‌ها با هم در مجلس خواستگاری از هر دری حرف می‌زدیم و روزها در دانشگاه در واحد بسیج کاملا جدی در جلسات حاضر می‌شدیم. در خواستگاری هم درباره جزئیاتی حرف می‌زدیم که نمی‌دانستیم، وگرنه کلیات همدیگر مانند خانواده و اصل و نسبمان که آشنا از کار درآمد. 

مثلا حتی درباره تعداد فرزندان با هم حرف زدیم که چهار یا پنج بچه داشته باشیم. (هر دو به هم نگاه می‌‌کنند و می‌خندند و به هم می‌گویند حالا در یک فرزند متوقف شده‌ایم.) اول ماه مبارک خواستگاری‌ و گفت‌وگوها شروع شده و 15ماه مبارک روز میلاد امام‌حسن(ع)هم عقد زهره و مهدی جاری می‌شود.

 

حتی سرویس چینی نخریدم

برای مراسم عقد، زهره به آرایشگاهی محلی می‌رود و لباس عروسی را از دوستش قرض می‌گیرد. مراسم هم که خودمانی‌ها در آن شرکت کرده بودند به صرف میوه و شیرینی بوده است. زهره شرایط همسرش را درک می‌کرده و می‌دانسته الان هر هزینه اضافه‌ای که به او تحمیل کند خودش باید جورش را در زندگی زناشویی با پس‌دادن قرض و قسط بکشد:« برای جهیزیه فقط ضروریات را خریدم. مثلا سرویس چینی نگرفتم. 

رفتم یک دست خورشت‌خوری، یک دست برنج‌خوری و پیش‌دستی خریدم. تفاوت قیمت سرویسی که پر از لوازم بی‌مصرف بود با خرید تکه‌ای بیش از 250هزار تومان بود. برای پلاستیکی‎‌ها هم همین کار را کردم. سرویس نخریدم. یک فرش 12متری، یک یخچال ایرانی ساده، گاز ساده و لوازم ضروری لوازم مهمی بود که خریدم. یک تلویزیون 29اینچ هم خانواده همسرم روز پاگشا به ما دادند. این مبل و لوازمی را هم که می‌‌بینید طی این سال‌ها آرام آرام خریده‌ایم.»

تفاوت قیمت سرویسی که پر از لوازم بی‌مصرف بود با خرید تکه‌ای بیش از 250هزار تومان بود

آن‌ها هفت‌ماه در عقد ماندند و بعد بدون گرفتن مراسم به سر زندگی‌شان رفتند. مهدی اینجای ماجرا را برایمان تعریف می‌کند: ما هم می‌توانستیم وام ازدواجمان را بانک نگذاریم و با پولش وام نگیریم و مسکن مهر ثبت‌نام نکنیم و مراسم بزرگی بگیریم، اما خانواده‌ام و خانواده همسرم که روی هم 25نفر بودند دور هم شام خوردند و دست زهره را گرفتم و به سر زندگی‌مان آمدیم.

 

اگر صدبار متولد شوم

زهره با اطمینا ن می‌گوید که هیچ‌وقت از اینکه مراسم پرزرق و برقی نگرفته است ناراحت نیست، چون حرف مردم برایش اهمیتی ندارد و همیشه یادگرفته آن کاری را که از نظرش درست است انجام دهد و حرف مردم را فقط بشنود:« چند روز پیش با جاری‌ام سر همین مسائل حرف می‌زدم به او گفتم اگر صدبار دیگر به دنیا بیایم یا به گذشته برگردم باز هم با همین سبک زندگی می‌کنم. بارها در زندگی‌ام در شرایط بی‌پولی طلا فروخته‌ام. در به بند مال دنیا نیستم.»

 

مادرم مثل یک مرد زندگی را می‌چرخاند

زهره هم متولد 1360است. آن‌طور که زهره می‎‌گوید مادرش الگوی آن‌ها در ساده‌زیستی بوده است:« پدرم همیشه جبهه بود. گاهی آن‌قدر از جبهه دیر برمی‌گشت که من و خواهرم که اختلاف سنی کمی داریم موقع برگشتنش از او خجالت می‌کشیدیم و خودمان را قائم می‌کردیم که با ما روبوسی نکند. مادر زهره در نبود همسر همه امور را طوری اداره می‌کرد که کمبود مرد خانه احساس نشود. 

خاطرم هست چاه توی حیاط نشست کرده بود احتمال داشت فروکش کند. مادرم کمکی نداشت. در فامیل هم او را سرزنش می‌کردند که چرا اجازه می‌دهد همسرش با چهار بچه قد و نیم‌قد به جبهه برود. مادر برای‌ اینکه سرزنش نشنود از کسی کمک نخواست خودش از صبح رفت داخل حیاط و به ما اجازه نداد از خانه خارج شویم. داخل چاه رفت و دورچینی چاه را خودش تنها انجام داد. 

همیشه می‌گفت پولی را که می‌خواهم خرج فلان کار کنم که از دست خودم برمی‌آید، پس‌انداز می‌کنم یا جای واجب‌تری هزینه می‌کنم

کارش که تمام شد برای موزاییک‌کردن حیاط بنایی را آورد که یکی از همسایه‌هایمان بود. مرد همسایه به مادرم گفت به آن بنّایی که دیوارچینی چاه را انجام داده می‌گفتید کار را تمام کند و در چاه را ببندد و موزاییک‌کاری حیاط را هم خودش انجام بدهد وقتی مادرم گفت خودم چاه را دیوارچینی کرده‌ام آقای همسایه باورش نمی‌شد. 

این مادرم بود که به ما یاد داد روی پای خودمان بایستیم و وابسته کسی نباشیم. همیشه می‌گفت پولی را که می‌خواهم خرج فلان کار کنم که از دست خودم برمی‌آید، پس‌انداز می‌کنم یا جای واجب‌تری هزینه می‌کنم.»

 

یکی را می‌خرید دوتا را می‌دوخت

زهره مادری داشته است که قناعت را با رفتارش به فرزندانش خوب آموخته است:«خاطرم هست عروسی یکی از اقوام بود. مادرم نصفه و نیمه خیاطی بلد بود. برای اینکه از سروته هزینه‌های خانه کم کند لباس‌هایمان را خودش می‌دوخت. 

برای عروسی فامیلمان مادرم به بازار رفت برای یکی از خواهرهایم پیراهنی خرید. آن پیراهن را در خانه شکافت. الگویش را یاد گرفت و برای من و خواهر دیگرم از روی همان پیراهن بازاری لباس دوخت. ما می‌دیدیم مادرم چطور رفتار می‌کند به خاطر همین خواه‌ناخواه تحت تأثیر تربیتش رفتارمان شکل می‌گرفت.»

 

جهاز کشون برایمان معنی ندارد

مادر زهره از مخالفان سرسخت مجالسی مانند جهازکشون بود. طوری که در طول زندگی‌اش نه به این مراسم می‌رفت و نه برای بچه‌هایش چنین مجالسی ترتیب داد:« مادرم می‌گفت جهیزیه هدیه خانواده عروس است. هر چه داده‌اند لطف کرده‌اند. عروس و داماد خودشان وقتی رفتند سرزندگی‌شان آرام آرام هر چه خواستند تهیه می‌کنند. این‌طوری لذت بیشتری هم از زندگی می‌برند و قدرش را هم بیشتر می‌دانند. 

اصلا این‌طور مراسم‌ها باعث اختلاف و چشم و هم‌چشمی می‌شود، برای اقوام درجه یکش هم که جهازکشون دعوت می‌شد نمی‌رفت. همیشه می‌گفت: «چرا باید مردم بیایند وسایل زندگی یک نفر دیگر را دید بزنند. آن‌ها حتی در خصوصی‌ترین لوازم عروس و داماد سرک می‌کشند این‌کار معنا ندارد. این‌طور سنت‌ها را باید خودمان از بین ببریم. باید از خودمان شروع کنیم.»

 

چای بی‌قند

پدر زهره فرش‌فروش بنامی بود که در خیابان خسروی مغازه داشت. جنگ که شروع شد مغازه را بست و به جبهه رفت. دیگر هم آن مغازه کرکره‌اش بالا نرفت. زندگی اعیانی خانواده ناگهان با شروع جنگ با سادگی و قناعت گره خورد:« مادرم برای اینکه به ما بچه‌ها یاد بدهد درباره مسائل مهم اجتماعی مانند جنگ بی‌توجه نباشیم، گفته بود اگر قند نخوریم و آن را به جبهه بفرستیم پول توجیبی هفتگی خوبی به ما می‌دهد. ما چایمان را خالی می‌خوردیم و قندها را توی یک جعبه می‌ریختیم. 

تلویزیون که کمک‌های مردمی را نشان می‌داد یک کارتن قند که می‌دیدیم با خوشحالی می‌گفتیم حتما قندهای خانه ماست که به جبهه رفته 

طوری که آخر هفته کارتن پر از قند می‌شد. مادرم آن را به جبهه می‌فرستاد و پول توجیبی‌مان را که پنجاه‌تومان بود به ما می‌داد. الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید آن پنجاه‌تومان از پول قند هم بیشتر بود اما از ما فرزندانی قانع و حساس به اجتماع می‎ساخت. طوری که هر جا می‌رفتیم باافتخار می‌گفتیم ما قند نمی‌خوریم و آن را به جبهه می‌فرستیم. تلویزیون که کمک‌های مردمی را نشان می‌داد یک کارتن قند که می‌دیدیم با خوشحالی می‌گفتیم حتما قندهای خانه ماست که به جبهه رفته و رزمنده‌ها با آن چایشان را شیرین می‌خورند.»

 

پذیرایی با سیب زمینی

زهره از مراسمی می‌گوید که در خانه‌شان برگزار شد و خانواده رزمندگان در آن شرکت کردند:« من هنوز سن و سالی نداشتم اما خاطرم هست خانواده رزمنده‌ها که دوستان پدرم بودند در منزل ما برای دعای کمیل جمع شدند. 

مادرم نگفت زشت است و بار اول است به منزل ما می‌آیند و آبرویمان می‌رود، برایشان سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز درست کرد و سفره ساده‌ای چید. این موضوع ربطی به جنگ و فضای ساده‌زیستی آن موقع نداشت چون بعد از جنگ هم سفره‌ای در خانه ما پهن نمی‌شد که دوجور غذا در آن دیده شود. عروس و داماد هم که به خانه‌مان دعوت می‌شدند همین بساط بود.»

 

اولین ازدواج خانواده در کمال سادگی

زهره اول دبیرستان بوده است که برادر بزرگش در بیست‌سالگی ازدواج می‌کند:« برادرم طلبه بود وقتی برایش خواستگاری رفتند را خوب در خاطر دارم. همسرش 18سال داشت و تنها دختر یک خانواده هفت‌پسری بود. با این حال خانواده عروس هیچ اصراری به برگزاری مجلس آنچنانی و مهریه فلان سکه‌ای نداشتند. 

برادرهای عروسمان دکتر و وکیل و مهندس بودند اما می‌گفتند خواهرمان زندگی با یک طلبه را انتخاب کرده است به این شیوه انتخابش احترام می‌گذاریم. برای همین با برگزاری مجلس ساده موافقت کردند. مهریه‌شان 14سکه بود و بدون اینکه خودرویی گل بزنند و مراسمشان شلوغ باشد ازدواج کردند. مجلسشان به صرف عصرانه بود و پذیرایی شام نداشتند. حالا برادرم و همسرش چهار فرزند دارند و دختر بزرگشان را هم عروس کرده‌اند و نوه دوساله‌ای دارند.»

 

آرزوی لباس عروس پفی نداشتم

مادر زهره پنج سال پیش به رحمت خدا رفته و دخترش حالا باافتخار از زنی حرف می‌زند که آرامش زندگی‌اش را به او مدیون است:« مادرم طوری ما را بار آورده بود که آرزوی پوشیدن لباس پفی عروس نداشتیم. در فکرمان این موضوع نهادینه شده بود که باید روی زندگی اطرافیان تأثیر مثبت داشته باشیم. 

مادرم طوری ما را بار آورده بود که آرزوی پوشیدن لباس پفی عروس نداشتیم

ما از همان قندهایی که برای جبهه جمع می‌کردیم این موضوع را خوب یاد گرفتیم. برای همین مانند بعضی دخترهای هم‌سن و سال خودم برای پوشیدن لباس عروس دلم قنج نمی‌رفت. هدفم از ازدواج رسیدن به آرامش بود که باید در زمان درستش اتفاق می‌افتاد. خواهر بزرگم سال88ازدواج کرد. خودش طلبه بود و خواستگارش هم طلبه‌. خاطرم هست مجلسشان در خانه برگزار شد و تعداد میهمان‌ها از دو طرف به پنجاه نفر نمی‌رسید.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44